دوراز مهتاب

درباره وبلاگ

دوراز مهتاب

دوراز مهتاب بخش سوم

خوب واسه این موقع تمرین دیدی دیگه.

الان وقت مبارزه است نه گریه.

خجالت بکش. پاشو خودت رو جمع و جور کن.

تازه مگه خودت نبودی دعا می کردی تا اومدن پدرت به خونه برنگردی. فکر کن اینجا رو خدا بهت رسونده پس بمون تا خود پدرت بیاد دنبالت.

بلند شدم لباسهایی رو که برام گذاشته بودن رو پوشیدم. انگار به تن من خریده شده بود.یه بلوز آبی رنگ با نقش و نگار با یه دامن نه چندان بلند. از دامن پوشیدن و کفش پاشنه بلند بدم میومد. یعنی تا این سن اصلا نپوشیده بودم. عوضش تا دلت بخواد کت و شلوار داشتم. نادر هرموقع دلش می خواست. بهم کت و شلوار مدل به مدل می خریدوهمیشه می گفت: کاش پسربودی. اگه تو پسر بودی من هیچ نگرانی نداشتم.

همیشه با خودم فکر می کردم آخه برای چی اِنقدر پدرم اصرار داره من پسرونه  بپوشم و بگردم؟

 هنوزم برام سواله، البته می دونم صددر صد یه دلیل داشته.

 ولی فعلاً مجبورم بپوشم. با حوله موهاموخشک کردم. تویه طرف حموم سشوار بود. برداشتم کمی سشوار کشیدم. موهام زیاد بلند نبود چون همیشه کوتاه نگه میداشتم ولی توی این مدت نزده بودم کمی افتاده بود رو شونه هام.  ازحموم بیرون اومدم و داخل اتاق شدم روی صندلی نشستم و موهام رو مثل همیشه برس زدم.

 

 

احساس کردم موهام داره میریزه. با خودم داشتم غصّه موهای ریخته رو می خوردم و فارغ از هر فکر و خیالی بودم که با باز شدن در به خودم اومدم. همون مرد چند ساعت پیش بود اومد سراغم.

به سمت من اومد و بدون حرف دستم رو گرفت و بلندم کرد. منم مثل بچّه ها از جام بلند شدم. باهاش راه افتادم.

توی سالن که رسیدیم اون دست منو ول کرد. من مونده بودم وسط سالن نمی دونستم چیکار کنم. یه دفعه صدای یه مرد از پشت سر من اومد.

خواستم برگردم.دستش رو روی شونم گذاشت و منو برگردوند به سمت خودش. مردی با کت و شلوار سرمه ای تقریبا سی و خورده سال داشت هیکل نه چندان درشت ولی ورزشکاری داشت. روبروم ایستاده بود. با دستش شونه ام رو فشار می داد. دردم میومد.کم مونده بود داد بزنم.

دستم رو بردم تا دستش رو از روی شونم بردارم، اما محکم تر فشار داد. با دستم نتونستم کاری کنم.کم آوردم.

خودم رو آماده کردم تا داد بزنم. انگار فهمیده بود. دستش رو برداشت. با لحن خاصّی گفت: امروز کلا باهم هستیم، حتما خوش میگذره.

نگاهش کردم با ناراحتی ازش پرسیدم: تو کی هستی؟

 منو چرا دزدیدی؟

چی از جون من می خوای؟

مرد گفت: اسمت چیه؟

من گفتم. لیلا.

مرد با لحن هوس انگیزی گفت: لیلا، لیلاه،اسم خوبیه ولی اگه اسمت نازی بود بیشتر بهت میومد.

اون یه نگاهی به من کرد و بعد گفت: پس چرا تو آماده نیستی؟

دوباره با یه لحن جدی بلندتر گفت: چرا تو هنوز آماده نشدی؟

بعد به سمت اتاق سارا رفت در رو باز کرد با عصبانیت بهش گفت: پس چرا این هنوز آماده نشده؟ مگه نگفتم امروز میام.

صدای سارارو شنیدم که گفت: خوب شما زود اومدید. مگه بنا نبود بعداز ظهر بیایید؟

این تازه از حموم در اومده. هنوز میترا وقت نکرده دستی به سرو روش  بکشه.

شما اجازه بده من تا چهار ساعت دیگه تحویلت می دم.

دوباره با لحنی که ترس توش بودادامه داد: آقا شهروز شما تشریف ببرید بالا من خودم این دختر رو میارم.

با خودم گفتم پس اسمش شهروزه. اسمش برام آشنا بودالبته صداش هم برام تکراری بود. ولی از اونجایی که نادر همیشه می گفت تو صورت هیچ کدوم از مهمونای من نگاه نکن. به خاطر همون عادت نداشتم تو صورت کسی نگاه کنم سعی می کردم از صداشون بشناسمشون. به خاطر همون چهره اشون رو نمیشناختم.

شهروز با عصبانیت با مشت به درکوبید و زیر لب گفت: لعنتی.

اومد سمت من نگاهی به من کرد. سعی کرد خودش رو آروم نشون بده با ملایمت گفت: زود کارهاتو تموم کن، بیا بالا منتظرم.

شهروز طبقه دوم رفت. من اِنقدرگیج شده بودم که نشد بپرسم که کیه و منو برای چی آورده اینجا؟

سارا از اتاق بیرون اومدو منو نگاه کرد سری تکون داد و گفت: بیا اینجا من چند قدم راه رفتم.

جلوش ایستادم. سارا بهم گفت: مگه من نگفتم برو حموم و به خودت برس، این چه وضعیه؟

بهش گفتم: اولاً، به تو ربطی نداره. دوماً، من تا ندونم اینجا چیکار می کنم و برای چی منو دزدیدن آوردن اینجا هیچ کاری نمی کنم.

سارا با صدای آهسته و تند بهم گفت: خفه شو الان صدات رو میشنون میان هم تورو می زنن هم منوکه نتونستم تورو لالت کنم.

این حرف سارا بهم برخورد شروع کردم به دادو بیداد کردن و جیغ زدن. سارا هرکاری کرد نتونست منو آروم کنه.

 یه دفعه دیدم از بالا و پایین چند تا مرد هیکل گنده و قوی جثّه که معلوم بود اینا هم ورزشکارهستن و سنشون همون سی سال میشداومدن.

یکی منو گرفت و یکی سارا روگرفت. بردن انداختن توی اتاق دررو بستن یکی شون یه کمربندی رو از کمرش در آورد و گرفت دستش سرکمربند رو دوبار پیچید تو مشتش دستش رو برد بالا که منو بزنه سارا التماس کنان اومد جلو و گفت: آقا جلال تورو خدا این تازه وارده اگه بزنی، بدنش کبود بشه آقا منو می کشه. تو که اخلاقش رو می دونی.

(0) نظر

دوراز مهتاب بخش دوم

به ساختمانی که سمت راستمون بود رفتیم. در رو باز کرد. منو هل داد داخل خونه. آنچنان به زمین خوردم که نفهمیدم چی شد. تا به خودم بیام و بلند شم خودش پشت سرم اومد داخل و در رو بست. من به زور خودم رو از رو زمین بلندکردم و نشستم. اون مردکه حدودا سی ساله میشد، سمت یه اتاق رفت و بعد چند دیقه دوباره به سمت من اومد دست منو گرفت بلندم کرد، به سمت اون اتاق برد. داخل اتاق یه زن میانسال نشسته بود.زن با نگاهش اشاره کرد که بشینم.

 من روی صندلی روبه روی اون نشستم زن با علامت گفت تا اون مرد دست منو  باز کرد.

 با اشاره بهش گفت که از اتاق برو بیرون.مرد بیرون رفت و در رو بست زن میانسال اینطور شروع به حرف زدن کرد.

من سارام و توی این خونه سرپرست خدمتکارها هستم. 52سالمه بیشتر عمرم اینجا سپری شده شهروز بهم کاری نداره. مسولئیت این خونه رو به من سپرده تقریبا نظارت روکارهای بقیه میشه. شهروز35 سالشه. ولی مثل پسرم می مونه. حواست باشه جلال و سهراب بهت گیر ندن وگرنه کارت دراومده.

اینا رو بهت گفتم تا کمی نسبت به اینا آگاهی داشته باشی. کاری ندارم توکی هستی و چطوری اومدی اینجا یا کی تورو آورده.من فقط دلم می خواد اینجا نظم برقرار بشه. گذشته و آینده توبرای من  مهم نیست. فقط حال به من مهمه که باید منظم و مرتّب و سروقت کار کنی و بیایی و بری.

اگه سروقت برای صبحانه و ناهار و شام نیایی دیگه گرسنه موندنت پای خودته. اگه خطایی ازت سر بزنه کتک خوردنت پای خودته. فعلا تکلیفت مشخص نیست ولی توی این یکی دو روز معلوم میشه چیکاره ای. تا اون موقع سعی کن جلال و سهراب رو عصبانی نکنی فقط حرف گوش کن.

خوب من سفارش لازم رو کردم نوبت توعه.

حالا تو بگو اسمت چیه؟

نگاهش رو انداخت تو چشمای من،  من که مونده بودم چیشده؟ کجام؟

 شروع کردم به حرف زدن.

اسمم لیلاست ولی نمی دونم اینجا چیکار می کنم یا کی منو آورده اینجا؟

من از ساعتی که اومدم، داد زدم، گریه کردم. ولی کسی به من اعتنا نکرد. الان نمی دونم چند وقته اینجام، اصلاً چرا اینجام؟

 فقط می دونم یه مردجوونی منو توی خیابون انداخت تو ماشین دیگه چیزی نمی دونم. از اون روز هم هیچی نخوردم واقعاً گرسنه ام.

سارا سرش رو چرخوند و گفت: ایناکه گفتی به من ربطی نداره چون نه جوابش رو می دونم نه دلیلش رو.

تو باید با خود آقا حرف بزنی. تا اون جایی که به من مربوط میشه تو بایدآروم و بی صدا باشی و سر وقت برای غذا بیایی. همین.

الان چند روزه من اینجام اینو باید از کی بپرسم لااقل بهم جواب بده.

 سارا خانوم من نباید بدونم این جا چیکار می کنم تورو خدا یه چیزی بگید.

سارا: اونی رو که وظیفه من بود گفتم توام شنیدی اگه نمی خوای توی اتاق تاریک زندونی بشی پس مثل یه دختر خوب حرف گوش کن.

 حالا هم پاشو برو. اول باید بری حموم یه دوش بگیری که بوی گندت داره خفه ام  می کنه.

 لیلا ازجاش بلند شدبه سمت در رفت.

دم در یه خانومی ایستاده بود حدودا 40ساله که به من گفت: بیا دنبالم منم دنبال اون راه افتادم تا جلوی درحمام ایستاد و به من گفت:برو دوش بگیر لباس هم برات گذاشتم بپوش بیا بیرون.

من رفتم داخل حموم ودر رو بستم. یه سمت حموم رخت کن بود لباس هارو روی اون آویزون کرده بودن یه حوله صورتی هم اونجا بود.کمی دست دست کردم دیدم فایده نداره، باید زود دوش بگیرم و بیام بیرون.

لباس هامو درآوردم و زیر دوش آب رفتم.آب گرم رو باز کردم. زیر آبگرم ایستادم. تا بدنم خیس آب شد. انگار پوستم خشک شده بود. انگار چند سال بود حموم نرفته بودم.

من که عادت داشتم روزی دو بار دوش بگیرم، الان نمی دونم چند روزه حموم نرفتم. موهام روشستم و خوب چنگ زدم تا تمیز شه.

 بعد یه لیف و صابون و یه دوش آب گرم. اومدم حوله صورتی رو برداشتم. یاد حوله تن پوش خودم افتادم. همون جا نشستم و زدم زیر گریه، های های گریه کردم. بعد چنددیقه دلم سبک تر شده بود بلند شدم با خودم گفتم: تو نباید بشکنی.

 باید شجاع باشی.

 تو دختر نادری.

 اون یه مرد قویه.

اون به تو همه چی رو یاد داده. الکی نبود از 4سالگی برد گذاشت تو باشگاه. توکم کسی نیستی خودت رو گم نکن.


(0) نظر

دوراز مهتاب بخش اول

بعد رفتن پدرم تنها مونده بودم. از کارهای نامزدم کامران حرصم در می‌اومد.

 بنا بود اون روزمادرم به دیدن من بیاد. البته می دونستم بیشتر به خاطر کامران داره میاد. حسابی عصبی شده بودم نمی دونستم چیکار کنم. علیرغم میل باطنی خودم و حرف ها و سفارش های پدرم آماده شدم. از خونه زدم بیرون. درحالی که دعا می کردم هیچ وقت برنگردم به اون خونه. چون می دونستم با اومدن مادرم درد سرمن بیشتر میشه. پدرم چقدر سعی می کرد منو از مادرم دور نگه داره. ولی حالا کامران تو نبود پدرم عمدا مادرم رو دعوت کرده بودبه اون خونه. انگاری از روی عمد برنامه ریزی کرده بودن. دوباره تو دلم دعا کردم. خدایا تا اومدن پدرم کمکم کن به این خونه برنگردم.

سمت دبیرستان دخترانه رفتم. کمی ایستادم شاید یه آشنایی رو ببینم. دوسه روزی برم خونه‌شون. ولی از فکر پدرم نمی تونستم در بیام. بیشتراز همیشه مراقب خودم بودم. گوشی زنگ خورد.

برداشتم نگاش کردم. مادرم بود. جواب ندادم و دوباره گذاشتم توی جیبم. یکی از دوستام رو از دور دیدم بهش دست تکون دادم اسمش مرجان بود.

اونم منو دیدو شناخت خندید. به خنده اش منم خندیدم. با خوشحالی جلو رفتم همین طور که داشتم می رفتم یه دفعه یه ماشین جلوی پام ترمز کرد. یه آقای بلند قدو خوش تیپ از ماشین پیاده شد و رو به من گفت: ببخشید خانوم این آدرس رو می شناسی؟

تا به کاغذ نگاه کنم توی یه چشم بهم زدن منو انداخت تو ماشین و خودش هم سوار شد.

با دست دهان منو گرفته بود. یکی چشمامو  بست و یکی  به دهنم یه چسب زد. دستهامو  هم بستن. من هنوز تقلا می کردم. ولی می دونستم الکیه. بعد همون آقا تو گوشم گفت: آروم باش خودت رو الکی خسته نکن. اگه دختر خوبی باشی زود برمی گردی خونتون. من از اون جایی که این جور کارها رو زیاد دیده بودم و با سبکش آشنا بودم درجا فهمیدم که دیگه اینبارنوبت خودم رسیده. واینا جدی جدی منو دزدیدن. آروم گرفتم نشستم تو تمام مسیر داشتم به حرف ها و نصیحت های پدرم فکر می کردم. پدرم همیشه می گفت: مراقب باش. ولی من زیادی به خودم اعتماد داشتم. اینم آخرش.

ماشین ایستادچند دیقه ای گذشت. مردی که پیشم نشسته بود پیاده شدو درو بست. دوباره چند دیقه گذشت درماشین باز شد. این بار همون صدا بهم گفت: آروم بیا پایین.

من از ماشین پیاده شدم. ماشین راه افتاد از صداش معلوم بود که از من خیلی دور شده. دست منو گرفتن و کشون کشون به سمتی می بردن. صدای باز شدن یه در دیگه اومد. منوبردن داخل. چشم هام ودهانم روباز کردن یه اتاق نیمه روشن بود.

همون مردی بود که منو انداخته بود تو ماشین بهم نگاه کردو گفت. فعلا باید اینجا باشی. بعد بدون این که دستم رو باز کنه رفت بیرون. اون یکمی نور هم، خاموش شد. منی که از تاریکی می ترسیدم با تاریک شدن اتاق شروع کردم به داد زدن. اِنقدردادزدم که صدام گرفت دیگه صدام در نمی‌اومد. بعد کلی داد زدن خسته شدم کمی سکوت کردم و به خودم قوت قلب دادم. خودم رو آروم کردم.

کمی فکر کردم و به خودم گفتم: ببین بچه بازی در نیار. بی خودی هم خودت رو خسته نکن.

قبلا پیش پدرم از این صحنه ها زیاد دیده بودم. دخترهایی که با چشم و  دهان بسته می آوردن و بعد سه روز می بردن.

ولی هیچ وقت از پدرم دلیلش رو نپرسیدم. اصلا هم دلم برای اون دخترها نمی سوخت. پدرم یه بار گفته بود که درباره کارم ازم هیچ سوالی نکن فقط وظیفه ات رو خوب و به نحو احسن انجام بده. همیشه فکر می‌کردم من تافته جدا بافته ام. ولی آخر خودم به دام افتادم. حالا باید خوب حواسم رو جمع کنم. ببینم اینا ازمن چی می خوان. پدرمن اِنقدر پول داره که منو زود ازشون پس بگیره.

حتما تا فردا خودش رو میرسونه. فقط کافیه بفهمه من و گرفتن. خودش رو مثل جت میرسونه. توی این فکر هابودم که درباز شد. یه مردبلند قد که هیکل ورزشکاری داشت تو اومد. بهم نزدیک شد. من دوباره شروع به داد زدن کردم. دستم رو گرفت به سمت خودش کشید و گفت: آروم باش. بخوای اینطوری رفتار کنی به خودت آسیب میرسونی. ما فعلا باهم کار داریم. آمپول رو که تو دستش دیدم یاد کار و وظیفه خودم افتادم. یکی از وظیفه های مهم من زدن آمپول مولفین به دخترای تازه وارد بود که صداشون درنیاد. بی اختیار آه از نهادم بلند شد. از عمق وجودم آهی کشیدم. مرد آستین لباسم رو بالا زدو با یه آمپول که درد شدیدی هم داشت مولفین رو بهم تزریق کرد. بعد بلند شد دوباره نزدیک گوشم گفت: دیگه بگیر بخواب. از در بیرون رفت و در رو بست. همین که رفت من چشم هام بسته شد و زمین افتادم.

چند روز گذشته بود رو نمی دونم.

 بعداز این که چشم هامو باز کردم. هنوز سرم درد می کرد، نمی دونستم چی شده. انگاری بیهوش بودم تازه بهوش اومدم. دست و پام هنوز بسته بود. کمی فکر کردم. یه لحظه همه ی اتّفاقات رو مرور کردم با سوزش دستم یادم افتاد که با تزریق یه آمپول به خواب رفتم. کمی فکر کردم. زود دستم رو نگاه کردم جای سه تا آمپول روی دستم بود. پس الان بیشتراز سه یا چهار  روز من اینجا هستم. چون این آمپول ها هرکدوم مال یه روزه.

آخه این جا کجاست؟

چه خبره؟ فهمیدم باید امروز منو منتقل کنن. ولی به کجا؟ پس پدرم کجاست؟ یعنی بهش نگفتن.

اِنقدرگرسنه هستم. می تونم یه گاو رو درسته بخورم. یعنی چند ساعته من غذا نخوردم.

وای خدای من، پدرم، پدرم الان چیکار می کنه؟ یعنی فهمیده؟!

حتما خیلی ناراحته.

بنده خدا پدرم همیشه بهم می گفت: من دشمن زیاد دارم. از خونه بیرون رفتن به صلاح تو نیست.

مراقب خودت باش اگه بیرون بلایی سرت بیاد، دیگه من دختری به اسم لیلا ندارم.

تو باشگاه از اول همیشه خودش همراهم میومد. میگفت اینطوری  خیالم راحته.

همیشه می گفت:دوست ندارم کسی بفهمه من دختر19 ساله دارم اونطوری احساس پیری می کنم.

حالا چی میشه؟

 صدای پای کسی میاد، انگار داره به در نزدیک میشه.

وای خدای من یعنی چی در انتظار منه؟

درباز شد نوراز پشت شخصی که جلوی در ایستاده بود بدجور چشمم رو آزار می داد.

چراغ اتاق روشن شد، مرد بلند قدی رو دیدم که جلوی در ایستاده بود. مرد جلو اومد، نشست، طناب پاهام رو بازکرد. منو از رو زمین بلند کرد  و دست منو گرفت و کشان کشان منو با خودش داخل راهرو برد.

بدون هیچ حرفی. فقط راه می رفت. منو دنبالش می کشید. خیلی دلم می خواست داد بزنم، ولی خودم رو کنترل کردم. نمی تونستم با دست های بسته خوب راه برم و خودم رو کنترل کنم.

دوباره کم مونده بود بخورم زمین، از راهرو به حیاط در اومدیم.


(0) نظر

دوراز مهتاب

از این پس سعی می نم هر بار بخشی از رمان دوراز مهتاب رو اینجا قرار بدم

امیدوارم بخونیدو لذت ببرید

ممنون میشم با نظراتتون راهنماییم کنید

(0) نظر

دوراز مهتاب

دورا ازمهتاب نوشته خانم ام البنین منیری 

(0) نظر
X